ماجرای اخراج استیو جابز از اپل ، قسمت مهمی از تاریخچه این کمپانی را توصیف میکند. او پس از اجرای یک کودتای نافرجام در هیئت مدیره، از اپل اخراج شد.
ظهور، سقوط و بازگشت استیو جابز بخش بزرگی از افسانه بنیانگذار اپل را تشکیل میدهد.
استیو جابز در سال 1985 و پس از اجرای یک کودتای نافرجام در هیئت مدیره، از شرکت خودش (اپل) اخراج شد. تصمیم سرنوشتساز استیو جابز در این زمان، بسیار بسیار قابل توجه و آموزنده است. در پی اخراج استیو جابز از اپل ، او تمرکز خود را بر روی استارتآپ جدید خود گذاشت و شرکت کامپیوتری جدید NeXT را راهاندازی کرد. تجارت جدید استیو جابز، بعدها از سوی مقامات اپل مورد توجه قرار گرفت و در نهایت توسط همین کمپانی خریداری شد.
مدتی بعد از این اتفاقات، او به مدیرعامل موقت و سپس به عنوان مدیرعامل دائمی این شرکت انتخاب شد. اخراج استیو جابز از اپل و بازگشت دوباره به این شرکت، اپل را به سمت موفقیت امروزی آن سوق داد. واقعیت این ماجرا نیز در نوع خود بسیار جالب است، از این جهت تصمیم گرفتهایم خلاصهای از داستان این رویداد را خدمت شما عزیزان بازگو کنیم.
شرکت اپل در سال 1976 میلادی توسط استیو جابز (Steve Jobs) و استیو وزنیاک (Steve Wozniak) تاسیس شد. جابز، مرد ایدهها بود و مسائل مرتبط با کسب و کار را مدیریت میکرد و در مقابل، وزنیاک اولین مهندس این کمپانی بود. با این وجود هیچکدام از این دو جوان، تجربه اداره یک کمپانی را در کارنامه خود نداشتند.
مایک مارکولا (Mike Markkula) به عنوان یکی از اولین سرمایهگذاران و کارمندان اپل، معتقد بود که استیو جابز و یا استیو وزنیاک توانایی لازم برای اداره این کمپانی را ندارند. از این جهت، او دوست خود یعنی مایکل اسکات (Michael Scott) که تجربه بسیاری در فعالیتهای مدیریتی داشت را به عنوان مدیرعامل اپل معرفی کرد. اسکات اولین مدیرعامل رسمی کمپانی اپل بود که در سرانجام در سال 1981 و بعد از عرضه اولیه سهام شرکت اپل، از سمت خود کنارهگیری کرد. با استعفای اسکات، مایک مارکولا تصمیم گرفت در مقام مدیرعامل جدید اپل، خودش اداره امور را به دست بگیرد.
داستان این انیمه درباره ریوجی تاکاسو است که از مینوری خوشش می آید و می خواهد به او نزدیک شود. در این حین با دختری به نام تایگا آشنا می شود که در ظاهر آرام اما در باطن بدجنس است و قبول می کند در ازای کمک ریوجی به او برای نزدیک شدن به پسر موردعلاقه اش، به ریوجی کمک کند.
یکی از انیمه های رمانیک مشهور درباره یک رئیس شورای دانش آموزی که می خواهد نظم و آرامش را در مدرسه برقرار کند. از آنجاییکه اخیرا در مدرسه مشکلاتی پیش آمده بنابراین کار او دشوار است. او مجبور است برای کمک به خانواده در یک رستوران پیشخدمتی کند و همین مسئله راز اوست. زمانی که پسری به نام تاکومی از این قضیه باخبر می شود همه چیز تغییر می کند. آیا این پسر او را مسخره خواهد کرد؟ آیا زندگی اش را به بهشت تبدیل می کند یا جهنم؟
من برای تو
تو برای من
ما برای هم
چقدر قشنگ است این عشق من و تو …
هر روز بیش از پیش به این راز پی می برم که تو دنیای من هستی
.
عشق مثل دریا هرگز متوقف نمیشه
عشق مثل ستاره می درخشه
عشق مثل خورشید گرم میکنه
عشق مثل گل ها لطیفه
و
عشق درست مثل تو زیباست
حتما براتون پیش اومده که توی یک مهمونی گیتار زدن دوستتون نظرتون رو جلب کنه !
بعدش با خودتون فکر کنید ای کاش من هم بلد بودم گیتار بزنم و اگه بتونم باهاش بخونم که خیلی خوب میشد
شاید با خودتون به این نتیجه برسید که دیگه برای یاد گرفتن ساز دیر شده و وقت تمرین و حوصله کافی ندارید.
توی این مقاله به شما خواهیم گفت که آموزش گیتار رو از کجا شروع کنید و چجوری راه رو ادامه بدید تا بتونید تو حداقل زمان به نتیجه مطلوب برسید.
اولین گام برای آموزش گیتار تهیه گیتار هست.
برای شروع لازم نیست که یک گیتار حرفه ای و گرون قیمت داشته باشید ، میتونیم با یک ساز معمولی ولی استاندارد شروع کنیم.
توصیه ای که اکثر مدرسان گیتار دارند ، مدل های پایین شرکت یاماها مانند: C40 و C70 هست که البته همین مدل ها هم بهتر هست که با نظر یک فرد آشنا با گیتار انتخاب بشه .
انتخاب ساز مناسب میتونه در روند آموزش گیتار بسیار تاثیر گذار باشه
آیا قصد دارید ویندوز 7 را نصب کنید؟ دیگر لازم نیست به دنبال کتابچه ی راهنمای نصب ویندوز بگردید یا این کار را به یک متخصص کامپیوتر، واگذار کنید! این مطلب، هر آنچه که شما برای نصب ویندوز 7 به آن نیاز خواهید داشت را در اختیارتان قرار می دهد.
بخش 1 از 2 : نصب و راه اندازی با استفاده از یک دیسک
آموزش نصب صحیح، برای کاربرانی می باشد که قصد دارند برای اولین بار ویندوز را بر روی سیستم خود نصب کنند (با حذف داده ها از روی هارد دیسک و سپس نصب ویندوز).
یک لوله کش ایتالیایی که توسط یک طراح ژاپنی خلق شد، به طریقی، معروف ترین و شناخته شده ترین چهره خیالی روی کره زمین است و حالا وی را نماد و سمبل صنعت بازی می دانند. ماریو در بیش از 100 بازی حضور داشته و دشوار است که دنیای بازی های ویدیویی را بدون این لوله کش سیبیلو تصور کنیم.
اما اصل و ریشه وی از کجاست؟
داستان از اوایل دهه 80 میلیادی آغاز می شود، زمانی که شرکت اسباب بازی سازی نینتندو قصد ورود به تجارت الکترونیک و گسترش بازار فعالیت خود را داشت. چند تلاش ابتدایی نینتندو برای بازی سازی برای دستگاه های آرکید با شکست رو به رو شد.
اما هیروشی یامائوچی، مدیرعامل وقت نینتندو دست از تلاش برنداشت و آرتیستی با نام شیگرو میاموتو را به استخدام در آورد. وی روی طراحی چند بازی نینتندو کار کرد اما زمان آن رسیده بود که میاموتو بازی خودش را بسازد.
در ادامه با
به گزارش سرگیچه،
علیرضا استکی بوکسور اسبق تیم ملی ایران و سرمربی کنونی تیم ملی، دوباره به بوکس برگشت تا بتواند بوکس ایران را در المپیک به مدال برساند و تاریخ سازی کند. استکی که پیش از این با امیر علی اکبری، فایتر ایرانی کار میکرد و مربی او بود، هرگونه اختلاف با علی اکبری را تکذیب کرد.
اخبار ورزشی- او در مورد شایعه اختلافش با این قهرمان سرشناس ورزش ایران گفت: «نه اصلا اختلاف نبود و الان هم با هم دوست هستیم و من او را دوست دارم و برایش آرزوی موفقیت میکنم. اصلا هیچ ربطی به امیر نداشت و جدا شدن پیشنهاد من بود و مدرکش هم وجود دارد. اگر از خود امیر بپرسید به شما میگوید. چون من خودم خواستم که از او جدا شوم. از چند وقت قبل هم در زمانی که آقای احدی سرمربی بود، حرفش بود که من مدیر تیمهای ملی بوکس شوم. ولی خب من با خودم اگر الان بروم از این طرف مانده میشوم و سعی کردم این تصمیم را به بعد از بازی آخر که در اسفند ماه برگزار شد موکول کنم و بعد پیشنهاد فدراسیون قبول کردم و به عنوان مدیر تیمهای ملی شروع به کار کردم تا زمانیکه مربی خارجی بیاید.»
ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﻋﻮﺍﻡ ﺷﺪ، ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺮﺩ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﻢ، ﻣﻨﻢ ﻳﻬﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﺎﺯ ﻫﻨﺪﻱ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺰﻥ پدر! ﺑﺰﻥ… ﺑﺬﺍﺭ بفهمم ﮐﻪ پدﺭ ﺑﺎﻻى ﺳﺮﻣﻪ.
ﺑﺰﻥ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻫﻨﻮﺯ بی ﺻﺎﺣﺎﺏ ﻧﺸﺪﻡ…
.
.
ﺑﺎبامم چنان ﺯﺩ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ که مث لواشک چسپیدم به فرش!! نمیدونم چراتو فیلما همدیگه رو بغل میکردن!!!
مرگ بر هندوستان
.
پیرمرده تو مترو گفت من اگه خوابیدم صادقیه بیدارم کن. گفتم باشه.
.
.
ایستگاه بعد پیاده شدم…
ایشالا وقتی رسید کرج میفهمه که نباید به هیشکی اعتماد کنه!
.
پسره امروز داشت رد میشد یهو یه دختره
صدا کرد آقا افتاد افتاد
هرچی زمینو نگاه کرد چیزی ندید
برگشت گفت چی افتاد
با یه لبخند ملیح میگه مهرت به دلم
بی شوهریه میفهمین بی شوهری
مرد به زنش گفت: تو چقدر زیبایی….
.
.
زن گفت: مرسی عزیزم، کاش تو هم زیبا بودی تا من هم این را به تو می گفتم…
.
.
.
مرد گفت: اشکالی نداره تو هم مثل من دروغ بگو…!
تو آسانسور بودم
یه خانمی سوار شد گفت :چطوری؟؟؟؟
منم گفتم : الحمدالله
طرف دست زد به هندزفریش یعنی دارم با تلفن همراه صحبت میکنم
.
منم تسبیح رو از جیبم در آوردم و ادامه دادم:الحمدالله الحمدالله …
فکر کرده من کم میارم، والا
.
همکارم اسم پسرشو گذاشته میشا
گفتم چرا میشا؟
گفت پس چی؟
.
.
.
گفتم چرا گوسفندا نه؟ چرا گاوا نه؟
یه ماهه جواب سلاممو نمیده بی ظرفیت
.
جوک های جدید
عشــــــق چیست؟
.
.
سواله خوبیست
الان براتون میگم
.
.
عشـــــق منـــــــم
جیگر منم
نفس منم
زندگی منم
همچی منم…
.
بحثم نـــــــباشه اعصاب ندارم میزنم لهتون میکنم
مطالب خنده دار و خنده دار
امروز میرم بازار موبایل آیفون 7 قرمزو ببینم اگه به دلم بشینه …
.
.
.
هفته ای دیگه باز میرم میبینمش
جوک های جدید و خنده دار
صبح بهم التماس میکرد نرو منو تنها نزار!!
بهش گفتم عزیزم منم عاشقتم ولی باید برم سر کار سعی کن بفهمی!
.
.
.
.
مکالمه “من” و پتو امروز صبح. یهویی
.
جوک های جدید و خنده دار
من باشم
تو باشی
یک سقف باشد
فنجانی چای
چند نخ سیگار
یک پرس کوبیده با گوجه
یک استخر کوچک با جکوزی
و یک مزراتی
دیگر تو هم نباشی مهم نیست…
.
جوک های جدید خفن
صبح خواستم مثل روشنفکرا تو بالکن قهوه بخوردم
و رومه بخونم که همسایه بالایی روفرشی رو ت داد
رو سرم، شرایط منطقه روشنفکری رو بر نمیتابه
.
جوک های جدید خیلی خنده دار
یارو ساعت 6 صبح جمعه زنگ خونمون زده.
من : بله؟
یارو: این کیا اسپورتیج جلوی پارکینگ پارک کرده مال شماست؟
من: نه
.
.
.
یارو: دلت بسوزه مال ماست
بعضیا روانین بخد
به گزارش خبرگزاری ها، این روز ها که خبر جدایی مهناز افشار از همسرش یاسین رامین حسابی سر و صدا به پا کرده خود مهناز افشار برای ادامه تحصیل در خارج از کشور به سر می برد.
۱. مهناز افشار بازیگری که بیشتر او را با کارهای سینمایی و حواشی ایجاد شده پیرامون او میشناسیم در خرداد ۱۳۹۳ با یاسین رامین ازدواج کرد. اولین حاشیه پیرامون او برمیگشت به پدر همسرش. یاسین فرزند محمدعلی رامین معاون مطبوعاتی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در دوره دوم ریاست جمهوری محمود نژاد است و به گفته خود او اختلاف نظرهایی میان او و پدرش وجود دارد. تا جایی که خطبه عقد آنها توسط سید محمد خاتمی رئیسجمهور پیشین جمهوری اسلامی ایران خوانده شد.
در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا ميکرد.
مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد. مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت ميکشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فرياد مادر را شنيد و به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند.
پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه ميکرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد.
سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخمها را دوست دارم، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند.»
گاهي مثل يک کودک قدرشناس، خراشهاي عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهي ديد چقدر دوست داشتني هستند.
پسره تو كليسا نشسته بوده، يهو ميبينه يه دختر خيلي خوشگل مياد تو. ميدوه ميره پشتِ يه مجسمه قايم ميشه. دختره مياد ميشينه جلوي محراب و ميگه: اي خدا! تو به من همه چي دادي ، پول دادي ، قيافه دادي ، خانواده خوب دادي. فقط ازت يه چيز ديگه ميخوام. اونم يه شوهر خوبه .يا حضرت مسيح! خودت كمكم كن! پسره از پشت مجسمه مياد بيرون ميگه: عيسي هل نده! هل نده زشته ، خودم ميرم!
رفتم داروخانه چسب زخم بگیرم
نداشتن
.
.
دختره افتاده دنبالم
میگه
خودم مرهم زخمات میشم
چشم و چراغ خونت میشم
یه بار بابا بزرگم با مامان بزرگم دعواشون شد
وسط دعوا دندونای مصنوعی هردو از دهنشون پرت شد بیرون
قاطی کردن کدوم مال کی بود، بابا بزرگم گفت اونی ریحون چسبیده بهش برا منه،
مامان بزرگم گفت ریحون نداشتیم که ما، باز رفتی بیرون تنهایی کباب خوردی، دعوا جدی تر شد
قبلا به دخترا چشمک میزدی میرفتن داداششونو میاوردن آدمو بزنه
.
.
الان کافیه فقط پلک بزنی ، خودش مقدمات عروسی میچینه
ایرانی و یه آمریکایی قرار گذاشتن
به تعداد روزهای تعطیل کشورشون به همدیگه پس گردنی بزنن!!
آمریکایی اول شروع کرد:
تولد عیسی , ژانویه , وفات عیسی , عید پاک
نوبت ایرانیه شد
تولد امام اول , دوم , سوم … دوازده ام
و شروع کرد به نام بردن تمام اماما و تولد و وفاتشون
آمریکایی داشت از درد میمرد و به عر عر افتاده بود
ایرانیه گفت داداش هنوز عید نوروز و ۳ ماه تابستون مونده
شُل کن برادر من
سلام الناز هستم من همزادی داشتم به اسم حمزه ولی تاحالا ندیدمش حالا براتون توضیح میدم کی پیداش کردم من چند ماه پیش فکر کنم 15 یا 12 ماه پیش با همزاد ها اشنا شدم مطالب زیادی ازشون میخوندم و خیلی چیزا میدیدم و مشتاق شدم ببینم خودمم همزاد دارم یا نه بخاطر همین به خیلی چیزا مراجعه کردم، مثلا دعا نویس و احضار این چیزا ، من به چیزی پی نبردم ، همه میگفتن دنبال این چیزا نباش عواقب خوبی نداره من ول کن نبودم چون من دختر تنهایی هستم و چیزهایی که از همزاد شنیدم منو به خودش جذب میکرد چون واقعا هرچی باشه از پسرا بهترن البته توهین نباشه ها ولی من به پسرها اعتماد ندارم، یک شب مادرم مریض بود غش کرده بود برده بودنش بیمارستان ولی منو نبردن پیشش عمم اومد خونمون تا پیشم باشه چون پدرم رفت پیش مادرم تا مرخص شه و خوب بشه اون شب من تو اتاق در رو قفل کرده بودم رو تختم زار زار گریه میکردم ناراحت مادرم بودم.
سلام ریحانه هستم 19 سالمه و ساکن اهواز هستم.
میشه گفت تا دوسال پیش من اعتقادی ب جن و روح نداشتم .
دختر عمه من از زمانی ک خونشون هفت تپه بود جن میدید یعنی خونشون جن داشت .من به شنیدن داستانای ترسناک علاقه داشتم ولی اعتقاد نداشتم.خلاصه اینا دیگه میان اهواز و دخترعمه من همچنان یه سایه سیاه بلند رو میدید.وسایلش گم میشدیا پاشو میگرفتن ول میکردن یا یهو توصورتش میومدن.یه شب من رفتم خونه عمم شب موندم منو دختر عمم تا 3 صبح بیدار بودیم و حرف میزدیم .ک من دستشویی داشتم و رفتم بیرون دختر عمم میگفت اگه میترسی و بیام باهات گفتم نه بابا ترس چیه.خلاصه رفتم دسشویی دیدم کلید چراغ دسشویی داخل نیست بیرونو نگاه کردم دیدیم دختر عمم نشسته روی تاب و لبخند میزنه منم خندم گرفت اومدم بیرون دیدم نیستش رفتم داخل خونه گفتم عاطی پ چرا اومدی بیرون گفتم ک خودم میرم گفت بخدا من نیومدم گفتم الکی نگو خودم دیدمت گفت ب جونه مهسا (دختر خواهرش)من نیومدم بیرون.من مطمئن بودم دیدم وتوهم نبوده اما نمیخواستم باور کنم.خلاصه دوباره شروع کردیم ب حرف زدن و دختر عمم ب میز آرایشش ک روبروی دربود تکیه زده بود منم رو بروش ک احساس کردم صدای راه رفتن روی پارکت میاد همزمان برگشتیم دخترعمم سریع رفت پذیرایی رو دید دید اما درکمال تعجب همه خواب بودن از اون روز ب بعد من اعتقاد پیدا کردم و بعد از اون جریان احساس میکنم یکی همیشه باهام هست اما من نمیبینمش حتی تو خواب از سنگینیه نگاه کسی چشممو باز میکنم اما کسیو نمیبینم.
سلام هانیه هستم از مشهد میخوام داستان پدرمو تعریف کنم که با چشای خودش این مو جوداتو دیده بود پدرم حدودا20سال پیش تو مشهد راننده اژانس بود البته با شوهر عمم یه روز شوهر عمم شب شیفت تو اون اژانس وایمیسته صبح که میشه. به پدرم میگه اینجا جن داره من شیفت شب دیگه نمیام پدرم میخنده میگه برو خودم وایمیستم شب میشه پدرم خسته میشه چون مسافره اخر شب کمه با خودش میگه کمی بخوابم هنوز چشاش سنگین نشده احساس میکنه کسی تش میده وقتی چشاشو باز میکنه میبینه یه مردی بالا سرشه بهش میگه هیس وقتی چشمه پدرم به پاهاش میافته پاهاش سم داره بعد از ترس پدرم ساکت دراز میکشه فقط چشاش بازه روبرو شو نگاه میکنه میبینه چهار تا مرده دیگه نشستن دارن روی زمین با یه چیزی بازی میکنن هر از گاهی هم بر میگردن به پدرم نگاه میکنن نزدیکه اذان صبح ناپدید میشن وپدرم بلند میشه صبح که میشه شوهر عمم میاد پدرم براش تعریف میکنه اونم میگه دیدی راس گفتم تازه من نگفتم چی به من گذشت اونشب یه زن از همونا به من گفت مواظبه بچم باش تا برگردم از اون روز به بعد پدرم شیفت شبو کنسل کرد هیچ وقت هم ماجرای اون اژانس یادش نمیره
من بچه که بودم یعنی بیست سال پیش تو یه خونه خیلی قدیمی ساکن بودیم که یه حیاط خیلی بزرگ داشت که یه حوض شکسته و خیلی قدیمی وسط حیاط بود و پایین حیاطش یه انباری نیمه مخروبه اخر حیاط داشت که دارای تنور بود وقدیما برای پخت نون ازش استفاده میشد خونواده بمن گفته بودن که هرگز اونجانرم مادرم اغلب برای انجام کارای خونه و خرید از خونه که میرفت بیرون ومن تنها بودم تو خونه یکروز که خیلی کنجکاو شده بودم یواشکی رفتم اونجاودیدم یه دخترکوچولو همسن خودم داره کنار تنور نشسته و اونجابازی میکنه بمن نگاه کردوگفت دوست داری باهم بازی کنیم گفتم اره بهم گفت بشرطی که به کسی نگی بامن بازی میکنی وگرنه مامانم اجازه نمیده دیگه ببینمت والبته نیازی هم به گفتن اون نبودچون خودمم میترسیدم بگم میرم تو اون مطبخ چون دعوام میکردن دیگه اکثر مواقع که خودم تنها بودم میرفتم تو اون مطبخ و ماباهم بودیم واون کلی خوراکی میاورد برا خاله بازیمون و جالب اینجا بود که .
مردم تصور میکنند باید اوضاع
خوب باشد،
تا خوشحال و خندان باشند!
در حالیکه در واقع اگر خوشحال و
خندان باشید،
اوضاع خوب میشود. حالِتون به لبخندتون ربط داره
چند سال پیش همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است.نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم، روانپزشک گفت: "فقط یک سال هفتهای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم.
شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم.
پرسید، "چرا نیومدی؟"
گفتم، "خُوب، جلسهای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پسانداز کردم و یه وانت نو خریدم."
پزشک با تعجّب گفت، "عجب! میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟"
گفتم: "به من گفت اگه پایههای تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمیتونه زیر تختم قایم بشه!"
برای هر تصمیم گیری شتاب نکنیم و کمی بیندیشیم
درقرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم مي فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتي از بهشت را از آن خود مي کردند.
فرد دانايي که از اين ناداني مردم رنج مي برد دست به هر عملي زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکري به
سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و .گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکري گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد.کشيش روي کاغذ پاره اي نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالي آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمی دهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمي دهم. اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهي رها سازد،،
""در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است""
""و تنها یک گناه و آن جهل است""
شش یا هفت ساله که بودم
دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم
و تمام صفحاتش را خط خطی کردم
مادرم خیلی هول شده بود
دفترچه را از دست من کشید وبه همراه کت پدرم به حمام برد
آخر شب صدایشان را می شنیدم
حواست کجاست زن
میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"
سالها از اون ماجرا می گذرد
شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد
مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید
اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد
خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش مادر است.
سلام من سینا هستم. ١٥ ساله
این داستان برای زمانی هستش که من کلاس هفتم بودم و ١٣ سال داشتم. پدر بزرگم حدود ده سال یک خونه 90 متری داشت که من حد اقل یک ماه تابستون اونجا بودم. دور خونه پدر بزرگم یک باغ خیلی بزرگ بود و پشت دیوار های باغ هم دور تا دور جنگل بود. فقط جلوی در یک کوچه خاکی بود. باغ پدر بزرگم روز ها خیلی قشنگ بود ولی شب ها خیلی ترسناک میشد.یک بار شب تو رخت خواب بودم. داشت چشمام گرم میشد که صدای عجیبی از تو انباری اومد که چسبیده بود به پنجره اتاق. من هم فکر کردم که صدای دارکوبه. با خودم گفتم اینجور صدا ها تو جنگل طبیعیه. ولی صدا قطع نمیشد و یک ساعت ادامه داشت. من ترسیده بودم ولی حس کنجکاویم بر من غلبه کرد. با ترس و لرز
رفتم بیرون تا ببینم صدای چیه.در انباری رو که باز کردم هیچ صدایی نمیومد. چراغ قوه شارژی رو برداشتم و ته انباری که تاریک بود رو نگاه میکردم نور چراغ قوه رو که روی زمین انداختم یک سایه که شبیه سایه یک ادم بود رو دیدم نور چراغ قوه رو که بردم بالا تر تا ببینم سایه
چیه هیچ چیزی ندیدم ولی اون سایه ترسناک هنوز رو زمین بود. من خشکم زده بود. تا اینکه دیدم سایه داره به سمت من حرکت میکنه و دستاشو برده بالا. من چراغ قوه رو به زمین انداختم و فرار کردم و تا صبح از ترس نخوابیدم. هیچ کس حرفمو باور نکرد ولی من مطمئنم که اون سایه رو دیدم. ممنون از شما که حرفمو باور میکنید. ممنون که داستانمو خواندید.