سلام من سینا هستم. ١٥ ساله
این داستان برای زمانی هستش که من کلاس هفتم بودم و ١٣ سال داشتم. پدر بزرگم حدود ده سال یک خونه 90 متری داشت که من حد اقل یک ماه تابستون اونجا بودم. دور خونه پدر بزرگم یک باغ خیلی بزرگ بود و پشت دیوار های باغ هم دور تا دور جنگل بود. فقط جلوی در یک کوچه خاکی بود. باغ پدر بزرگم روز ها خیلی قشنگ بود ولی شب ها خیلی ترسناک میشد.یک بار شب تو رخت خواب بودم. داشت چشمام گرم میشد که صدای عجیبی از تو انباری اومد که چسبیده بود به پنجره اتاق. من هم فکر کردم که صدای دارکوبه. با خودم گفتم اینجور صدا ها تو جنگل طبیعیه. ولی صدا قطع نمیشد و یک ساعت ادامه داشت. من ترسیده بودم ولی حس کنجکاویم بر من غلبه کرد. با ترس و لرز
رفتم بیرون تا ببینم صدای چیه.در انباری رو که باز کردم هیچ صدایی نمیومد. چراغ قوه شارژی رو برداشتم و ته انباری که تاریک بود رو نگاه میکردم نور چراغ قوه رو که روی زمین انداختم یک سایه که شبیه سایه یک ادم بود رو دیدم نور چراغ قوه رو که بردم بالا تر تا ببینم سایه
چیه هیچ چیزی ندیدم ولی اون سایه ترسناک هنوز رو زمین بود. من خشکم زده بود. تا اینکه دیدم سایه داره به سمت من حرکت میکنه و دستاشو برده بالا. من چراغ قوه رو به زمین انداختم و فرار کردم و تا صبح از ترس نخوابیدم. هیچ کس حرفمو باور نکرد ولی من مطمئنم که اون سایه رو دیدم. ممنون از شما که حرفمو باور میکنید. ممنون که داستانمو خواندید.
ماجرای اخراج استیو جابز از اپل و بازگشت دوباره به این شرکت
لیست بهترین انیمه های عاشقانه سینمایی در همه زمان ها